خیلی هیجان داشت. در حالیکه نوک گلوله آرپیجی را میبوسید گفت: «همین یک دونه را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا توکل کنی، برجکش را بردی هوا.» گفتم: «آمدیم زدیم و نخورد. آن وقت چه؟» اخمهایش را تو هم کرد و گفت: «مگه الکیه پسر؟ خود خدا گفته شما منو یاری کنید، من هم شما رو یاری میکنم. تازه اگر هم نخورد، جر میزنیم، میگیم قبول نیست، از اول. من میروم روی خاکریز میگویم: جاسم هو. ..ی! اون گلوله آرپی چی ما رو بیندازید این ور.» خندهام گرفته بود. بیشتر خندهام از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود
نویسنده » داود » ساعت 8:43 عصر روز شنبه 86 مرداد 6